داستان های کوتاه مسابقه روز جهانی تالاب

همانطور که می دانید، گروه بچه های آب اقدام به برگزاری مسابقه داستان نویسی به مناسبت روز جهانی تالاب کرده است.

سیارنیوز در ادامه همکاری با گروه بچه های آب در خصوص روز جهانی تالاب داستان های برگزیده را در سایت خود نشر می دهد. در ادامه به چند داستان منتخب توجه فرمایید:

داستان و تصویر از : فاطمه داود آبادی، کلاس ششم دبستان

دبستان حجاب روستای داود آباد استان مرکزی
تالاب میقان
داستان زیبایی که فاطمه نوشته:
درنای سفید داشت توی برکه قدم می زد،که ناگهان یک درنای غریبه دید.او در تمام سال ها که در این برکه زندگی می کرد چنین درنایی ندیده بود. نزدیک شد و به او گفت:” سلام،تو کی هستی؟خودت را معرفی کن.” درنای غریبه حالش چندان خوب نبود، با صدایی گرفته گفت:” سلام نام من درنای سیاه است من از کشور روسیه با خانواده ام به این تالاب آمده ایم.” و ادامه داد:” حال من زیاد خوب نیست من دچار بیماری سختی شده ام البته خانواده ام هم دچار همین بیماری شده اند، ما فکر کردیم که شاید اگر به یک کشور یا یک تالاب دیگر برویم حالمان کمی بهتر شود اما این طور نشد.”
دیگر کم کم هوا داشت تاریک می شد که درنای سیاه از درنای سفید خداخافظی کرد و به سمت لانه اش رفت. درنای سفید هم به سمت لانه خود رفت.صبح روز بعد درنای سفید از لانه بیرون آمد و دید درنای سیاه در حال گریه کردن است، نزدیک شد و از او پرسید :” چه اتفاقی افتاده چرا گریه می کنی؟” درنای سیاه با ناراحتی گفت:” مادر و پدر و برادرم مرده اند.” درنای سفید ناراحت شد و به سوی لانه اش رفت.
فردای روز بعد درنای سفید دید که دسته ای از درناها می میرند و این کار تا چند روز دیگر هم ادامه داشت. تا یک روز درنای سفید از لانه بیرون آمد و با خودش گفت :” باید فکری کرد، اگر این وضعیت به همین ترتیب پیش رود تا چند روز دیگر من و درناهای دیگر هم خواهیم مرد.” ناگهان فکری به ذهنش رسید. او چند سال پیش با دختری که با خانواده اش در جنگل زندگی می کرد و نام او مهتاب بود دوست شده بود. پدر مهتاب جنگل بان بود. او پرواز کرد و به سوی خانه مهتاب که در آن طرف جنگل بود رفت.مهتاب داشت در حیاط خانه شان بازی می کرد مهتاب او را دید، به او گفت:” سلام درنای سفید! چه خوب شد دیدمت حسابی دلم برایت تنگ شده بود.” درنای سفید گفت:” سلام مهتاب جان! من هم دلم برایت تنگ شده بود.آمده ام تا شاید بتوانی با کمک پدرت مشکلم را حل کنی.” مهتاب گفت:” چه شده؟ مگر مشکلی پیش آمده؟” درنای سفید در جواب او با ناراحتی گفت:” بله درناهای تالاب با بیماری سختی به نام آنفولانزای مرغی رو به رو شده اند. تازه این بیماری برای شما انسان ها هم ضرر دارد ممکن است شما هم به این بیماری دچار شوید.” مهتاب کمی فکر کرد و گفت:” پدرم در خانه است او یک دوست دامپزشک دارد که بسیار هم در کارش استاد است. به پدرم می گویم به او زنگ زند و او هم به معالجه درناها بپردازد.”
پدر مهتاب به دکتر زنگ زد و دکترهم همراه مهتاب و پدرش و درنای سفید به تالاب رفتند. دکتر هم با معاینه درناها بیماری آن ها را تشخیص داد و به همه آن ها دارویی داد که وقتی آن ها دارو را خوردند حالشان خوب شد و دیگر به بیماری دچار نشدند.
مهتاب گفت:” خیلی خوشحالم که حالتان خوب شد.” و از درنای سفید خداحافظی کردند و رفتند.
” امیدوارم حال درناهای تالاب میقان هم مانند این درناها هر چه زود تر خوب شود.”
#wet_2017 #world_wetland_day

داستان و تصویر از : آرزو داود آبادی فراهانی،کلاس پنجم دبستان،دبستان حجاب روستای داود آباد استان مرکزی

تالاب میقان

داستای که آرزو نوشته :
یک روز درنا کوچولو به باباش می گفت: “بابا من دیگر بزرگ شدم و می خواهم به تالاب بروم”.پدر به او گفت :”پسرم تو اگر فکر می کنی به ضررت تمام نمی شود برو.کسی به شما کاری ندارد”.درنا کوچولو راه افتاد و پرواز کنان به طرف تالاب حرکت کرد،به تالاب که رسید پس از دو سه سال که گذشت درنا کوچولو به اقا درنا نام یافت.آقا درنا به خوبی و خوشی زندگی می کردکه یک دفعه مریضی کشنده ای که آنفولانزای پرندگان نام داشت، آقا درنا را کشت.صیادی که در آنجا زندگی می کرد تصمیم گرفت که زن و بچه های آقا درنا را با تفنگ بکشد و گوشت آن ها را در بازار شهر بفروشد وقتی خریدار گوشت را خرید و پخت و با زن و بچه هایش همگی کشته شدند.
#wet_2017#wetland_global_day

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا